سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادته...؟؟!!

یادته؟

همیشه بهم میگفتی تو بچه ای...!

منم دلم میشکست و میگفتم نه!نیستم...!

حالا که فکر میکنم

میبینم حق با تو بود!

من خیلی بچه بودم،

مثل بچه ها واسه کوچک ترین چیزا

ذوق میکردم...

مثل بچه ها دروغ بلد نبودم،

مثل بچه ها دلم پاک بود

و وقتی میگفتم دوستت دارم

یعنی واقعا دوستت داشتم...!

 

من مثل بچه ها دلم میشکست و مثل بچه ها

2 دقیقه بعد میبخشیدمت و مثل بچه ها

صبحمو با تو شروع میکردم...؛

آره من خیلی بچه بودم!

اما تو خیلی بزرگ بودی??

دوست داشتنت،

حرف زدنت

و خیلی چیزای دیگت مثل آدم بزرگا

دروغ بود...!

تو خیلی بزرگ بودی...

خیلی خیلی بزرگ...!


تنها

بودن با ?سے ?ہ دوستش نــــــــــدارے

و

نبودن با ?سے ?ہ دوستشــــــــــ دارے

همہ اش رنج استــــــ

پس

اگر همچون خود نیافتــــــــــے

مثل خـــــــــــــدا

تنهــا باش

و

 

اگر یافتــــــــــے

آنرا چنان حافظــــــــــ باش

?ہ گویا جزئ از وجــــــــــود توست!!!...

 

 

?سے ?ہ برایت آرامش بیاورد.مستحق ستایش است!

 

انسانها را در زیستن بشناس،نہ در گفتن...

در گفتــــــــــار همہ آراستہ اند....

??????????????


زندگی

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.

 

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.

 

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

 

نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.

 

پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.

 

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.

زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!

نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.

 

در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.

 

????ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.


ذات کثیف

ایستاده بود گوشه مترو؛

صندلی خالی شد ننشست ...

 

 گفتم پدرجان؛ 

ثصندلی خالیه بیا بشین گفت: لباسام کثیفه نمیخوام کثیف بشید،

شبیه کارگرهای ساختمانی بود!

 

پیرزنی که کمی آنورتر نشسته بود گفت: 

آقا بیا بشین،

باز خداروشکر شما لباسات کثیفه،

بیشتر ماها ذاتمون کثیفه زیر لباس قایمش میکنیم


زیاد

زیادی خوب بودن،خوب نیست

زیادکه خوب باشی دیده نمیشوی

میشوی مثل شیشه تمیز

کسی شیشه تمیزرانمیبیند

همه بجای شیشه،منظره بیرون رامیبینند

یه وقتایی بدباش

تابدونن خوب بودن وظیفه نیست مرامو معرفته


کتاب

 

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست.

چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.

و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند

تنهایی تو کامل می شود...


دغدغه

تصادف هم که می‌کنی، مقصر باشی یا نباشی

باید افسر بیاد کروکی بکشه! 

صحنه تصادف رو "تحلیل" کنه، شرایط جسمی

راننده‌ها رو ارزیابی کنه. خسارت بدی، خسارت

بگیری. شهر هرت نیست که!

حالا تو حساب کن دل بشکونی به همین راحتی

بزنی و بری؟ بدون خسارت؟ بدونِ دغدغه