ذات کثیف
ایستاده بود گوشه مترو؛
صندلی خالی شد ننشست ...
گفتم پدرجان؛
ثصندلی خالیه بیا بشین گفت: لباسام کثیفه نمیخوام کثیف بشید،
شبیه کارگرهای ساختمانی بود!
پیرزنی که کمی آنورتر نشسته بود گفت:
آقا بیا بشین،
باز خداروشکر شما لباسات کثیفه،
بیشتر ماها ذاتمون کثیفه زیر لباس قایمش میکنیم